پارت : ۷۱

کیم تهیونگ ۲۳ فوریه ۲۰۲۳، ساعت ۱۳:۲۰

تهیونگ روی تخت نشسته بود،
با گوشی توی دستش،
با انگشتی که روی اسم یوری ایستاده بود،
ولی نمی‌فشرد.

ایمیل یوری هنوز توی ذهنش می‌چرخید،
اون "دارلینگ" لعنتی،
اون جمله‌ی آخر:
«منم می‌خوام خونت رو بچشم.»

نفسش سنگین بود،
نه از ترس،
از عطش.
از اینکه نمی‌دونست اگه تماس بگیره،
چه چیزی اون‌ور خط منتظرشه.

ولی بالاخره فشرد.
تماس برقرار شد.
صدای بوق،
یک،
دو،
سه...

و بعد،
صدایی که نه "الو" بود،
نه "بله"،
یه زمزمه‌ی مرموز،
یه صدای مخملی که گفت:

+دارلینگ...
بالاخره جرأت کردی.

تهیونگ نفسش برید.
چند ثانیه سکوت.
بعد گفت:
ــ یوری،
تو منو طلسم کردی.
و من،
با رضایت،
توی این طلسم موندم.

یوری خندید،
نه از شوخی،
از قدرت.
+طلسم؟
نه عزیزم،
من فقط در رو به روت باز کردم.
تو خودت خواستی بیای تو.

تهیونگ گفت:
ــ من هنوز طعم لب‌هات رو حس می‌کنم.
اون فشار،
اون خون...
لعنتی،
من هنوز دارم می‌سوزم.

یوری گفت:
+ اگه می‌خوای دوباره بسوزی،
باید بیای.
ولی این‌بار،
من نمی‌ذارم فقط لب‌هامو ببوسی.
باید همه‌چی رو بخوای.


ــ من می‌خوام.
همه‌چی رو.
حتی زخماتو.


+پس بیا.
امشب.
تنها.
بی‌نقشه.
بی‌غرور.
فقط با لبی که هنوز می‌سوزه،
و دستی که هنوز می‌لرزه.

ــ لومیر،
من می‌لرزم،
ولی عقب نمی‌کشم.


+ خوبه.
چون من امشب،
نقاب نمی‌زنم.
ولی اگه خواستی ببینی،
باید جرأت کنی لمسش کنی.


---


تهیونگ جلوی در عمارت ایستاده بود.
نه با گل،
نه با لبخند،
با یه دهن خشک،
با یه دل لرزون،
با یه ذهنی که هنوز جمله‌ی آخر ایمیل یوری رو تکرار می‌کرد:
«اگه قراره دوباره اون‌طوری ببوسی،
منم می‌خوام خونت رو بچشم.»

در باز شد.
نه با صدا،
با سایه.
یوری ایستاده بود،
با لباس مشکی،
با موهایی که مثل شب ریخته بودن روی شونه‌هاش،
با چشم‌هایی که نه نگاه می‌کردن،
می‌بلعیدن.

+چه عجب دارلینگ...
اومدی؟

تهیونگ نفسش برید.
نه از ترس،
از میل.
از اینکه نمی‌دونست باید بگه "سلام"،
یا فقط زانو بزنه.

یوری عقب رفت،
بی‌صدا،
با قدم‌هایی که انگار زمین رو طلسم می‌کردن.
تهیونگ دنبالش رفت،
تا رسیدن به اتاقی که فقط یه شمع داشت،
یه تخت،
و یه سکوت.

یوری برگشت،
بهش نزدیک شد،
دستش رو گذاشت روی سینه‌ی تهیونگ،
و گفت:
+ قلبت هنوز می‌زنه؟
یا من باید دوباره بوسش کنم تا برگرده؟

ــ تو اگه ببوسیش کلا از کار میوفته،
تو نفس می‌دزدی.

یوری خندید،
نه از شوخی،
از قدرت.
+ پس بیا ببین امشب چقدر نفس می‌تونم ازت بگیرم.

و بعد،
لب‌هاشون به هم رسیدن.
نه آروم،
نه عاشقانه،
یه بوسه‌ی خشن،
یه بوسه‌ی خون‌آلود،
یه بوسه‌ای که تهیونگ رو از خودش بیرون کشید،
و یوری رو به خودش نزدیک‌تر کرد.

اون شب،
نه فقط لب‌هاشون،
ذهن‌هاشون هم به هم پیچیدن.
با جمله‌هایی که وسط بوسه رد و بدل می‌شدن،
با نفس‌هایی که توی دهن همدیگه گم می‌شدن،

_________________

قابل توجه خوانندگان عزیز ...
این پارت اسمات نیست....
فقط عبادت نکردن....
خب و فکر کنم براتون واضح شد چرا یوری نقاب شخصیتش رو برنمی‌داشت.....
قرار هم بود دیشب آپ کنم که بابام وای‌فای رو خاموش کرد دیگه شرمنده🫧🤧
دیدگاه ها (۰)

پارت : ۷۲

پارت : ۷۳

پارت : ۷۰

پارت : ۶۹

پارت : ۵۳

پارت : ۳۰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط